خلاصه داستان : میراب یه دختر مستقله که آرزوش اینه که وکیل بشه و همیشه به پدرش اصرار داره که این اجازه رو بده! با اینکه پدرش آدمیه که همیشه آزادش گذاشته، ولی به طرز عجیبی همیشه توی تمام تصمیمات زندگی میراب، به حرف فامیل های دورشون گوش میکنه.مرتسم هم وارث خاندانشه و مرد سرد و مغروریه... این فامیل های دور میراب اصرار به این دارن که میراب رو به روستایی که توش حکومت میکنن برگردونن و اونو محدودش کنن و از اونجایی که مرتسم با میراب همیشه دشمنی داشته، پیشنهاد میده که توی همین روستا شوهرش بدن، غافل از اینکه نمیدونه که خانواده اش از این تصمیم استقبال میکنن و خودش رو داماد میکنن و این شروع جنگ میراب و مرتسمه!

Meerab is an ambitious and beautiful young girl who wants to pursue higher studies. Her entire world revolves around her parents and she believes in them the most. Her strong and confident personality makes her stand against social injustices around her. On the contrary, Murtasim hails from a powerful and influential family. He respects and values the morals and traditions of his family and refuses to let the family down. Soon their lives go through a series of emotional sufferings and misunderstandings where it becomes difficult for them to coexist. Despite their hatred towards each other, will Meerab and Murtasim accept their true feelings or will the dynamics of ego and self-respect force them to stay apart?