خلاصه داستان : وقتی بهت نزدیک میشدم دختری که در خانواده ای ثروتمند به دنیا می آید، عاشق پسری می شود که به سمت هدفش سوق داده می شود. با پیشنهاد ازدواج به او هدف خود را انتخاب می کند. آیا با شخص دیگری ازدواج خواهد کرد؟ آیا او به هدف خود می رسد...

خلاصه داستان : چای با خانواده اش در اسپانیا زندگی می کند و در آنجا با Meera آشنا می شود و عاشق او می شود. سرنوشت چای هنگامی که به هند سفر می کند و با چندراموخی که به او علاقه مند می شود ، روبرو می شود.

Chay is a happy-go-lucky guy living in Spain with his relatives. A mistaken identity at the airport results in him reaching out to Meera, with whom he falls in love at first site. So far, so good. All hell breaks loose for Chay when he comes to know that Meera is in love with one Siddharth, who ditches her in the last minute. A heart-broken Meera falls back on Chay for emotional support. Chay, who has this typical hero's quality of going to any extent to solve others' problems, takes it upon himself to bring smile back on Meera's face. In the process, the hero bumps into Chandramukhi, a village belle who has no idea what a mobile phone is, and a bunch of quirky characters.

خلاصه داستان : چه اتفاقی می افتد که زندگی دو دوست یک چرخش غیر منتظره را بگیرد؟ سردرگمی زیادی در پی دارد. آیا آنها می توانند از ظروف سرباز یا مسافر خارج شوند؟ این واقعیت اصلی داستان را تشکیل می دهد.

What happens when the lives of two friends take an unexpected turn? A whole lot of confusion follows! Will they be able to get out of the mess? That forms the crux of the story.

خلاصه داستان : پادو( هبا پاتیل) دختر راقاوا رائو( رائو رامش)است. یک پیشگو، پیشگویی کرده است که اگر آور هرکدام از درخواست های دخترش را رد کند، دخترش او را ترک می‌کند. پس درنتیجه، از دوران کودکی...

The story of a pampered girl who is uncertain about settling for an arranged marriage. When her father gives her an opportunity to look for a suitor, she falls in love with three of them and gets into a fix.

خلاصه داستان : دختری که نمیخواهد با تحمیل خانواده ازدواج کند از خانه فرار کرده و همزمان پسری بنام راج هم فراری است و این دو با هم آشنا میشوند و ...

Bujji and Krishnaveni run away on the same day to avoid getting married, leaving their village to believe that they have eloped. The two soon fall in love, unaware of their mutual circumstances.